کوروشکوروش، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

کلبه خاطرات کوروش

خداحافظی از همکارا و پرواز به تهران

1392/2/7 22:15
نویسنده : زهرا علیخانی
412 بازدید
اشتراک گذاری

niniweblog.com

روز موعود فرا رسیده بود باید چند ساعتی به محل کار می رفتم و از همکارا خداحافظی می کردم

آخه امشب پرواز دارم ....

niniweblog.com

صبح روز چهارشنبه 91/8/10 رفتم به محل کار و شروع کردم به خداحافظی از همکارام و

با بعضیاشون چند تا عکس یادگاری هم انداختم چندتایی هم خودشون به دفترم اومدن و

خداحافظی کردن نیروی خدماتی مون هم اشک می ریخت راستش دل خودمم یه جورایی

گرفت بعدشم رفتم خونه و مابقی کارای خونه رو انجام دادم بعد از ظهر بود که ریحانه جون

اومد یه دست لباس که به عنوان کادو گرفته بود برات آورد ، دست گلش درد نکنه.

یه دو ساعتی مونده بود به پرواز که با خاله عشرت رفتیم فرودگاه تو راه بودیم که دایی احسان

گفت کجایی من اومدم فرودگاه نمی بینمتون گفتم ما تو راهیم وقتی رسیدم دایی احسان گفت

من روم نمیشه بیام داخل یه لحظه بیا بیرون منم رفتم دیدم یه جعبه کادوی خوشگل دستشه

گفت دلم می خواست قبل از اینکه بری کادوی گل پسرو، بهتون بدم خلاصه بعد از کلی تشکر

وادارش کردم که بیاد داخل ، بعداً مدارک پزشکیمو درآوردم با اعتماد به نفس کامل رفتم داخل

اتاق ترافیک من، بعد از نشون دادن گواهیم ایشون گفت که پزشک معتمد ما که تاییدش نکرده !!

من گفتم آخه همسرم از دفتر مرکزیتون سوال کرده اونا هم گفتن که پزشک معتمد ندارن گفت

نه خانم اینطور نیست انگار یه سطل آب جوش رو من ریخته باشن  اومدم بیرون داستان رو به

خاله عشرت و دایی احسان گفتم .

دایی احسان گفت که من اینجا یه آشنا دارم بگذار ببینم اون چی میگه خلاصه آشناشون گفت

کار خیلی سخت شد چون هم مهماندار امشب یه خانمه هم اینکه پرواز کوچیکه و با یه نگاه همه

چی لو میره من داشتم از نگرانی قالب تهی می کردم .یهو گفت چادر برید چادر بیارید گفتم چادر

از کجا بیارم خونه من خارج از شهره ، دایی احسان گفت الان من به مامانم می گم بره از کسی

بگیره و داداشم برامون بیاره خلاصه بنده خدا مامان آقا احسان گل در به در دنبال چادر مشکی

از این همسایه به اون همسایه ؛ آخه تو بندر کسی چادر مشکی سرش نمی کنه، اکثراً چادر

رنگ روشن استفاده می کنن خلاصه به هزار مصیبت یه چادر از یکی از همسایه هاشون گرفت

 و برادر گل آقا احسان هم اونو به ما رسوند بعدشم اون خانومه گفت چادر را دورت میپچی و کیفتو

میگیری جلوت و هنگامی که ازدحام جمعیت شد از گیت رد می شی انشاء الله متوجه نمی شن!

بعدشم بنده خدا رفت کارت پرواز گرفت و اضافه بارامونو رد کرد. خلاصه نشستیم و منتظر اعلام

برای بازرسی که دیدم مرجان جون اومد خیلی خوشحال شدم بعد از اونم مریم جون(مومنی)

اومد با هم نشستیم کلی خندیدیم به خصوص به چادر سر کردن من . بعد از اعلام اطلاعات

آماده شدم برای رفتن به گیت بازرسی دل تو دلم نبود بالاخره وارد شدم اول کیفامونو گذاشتیم

و خاله عشرتو گشتن وقتی نوبت به من رسید خانومی که پای دستگاه بود گفت این سکه ها

چیه ؟ من تعجب کردم گفتم کدوم سکه ها ؟؟؟ خاله عشرت گفت آها همونایی که برای عید

غدیر گرفتی تازه دوزاریم افتاد بعدش هم خانمهایی که اونجا بودن گفتن پس شما سیدین

عیدی ما رو میدین دیگه ؟ گفتم بله، بنابراین همین باعث شد دیگه منو نگشتن ما از اونجا رد

شدیم به همین منوال هم سوار هواپیما شدیم خدا به خیر گذروند. منم تو هواپیما از جام تکون

نخوردم از ترس اینکه لو نرم ، راستش خیلی گرمم شده بود ولی نمی تونستم چادر رو از خودم

کنار بزنم از طرفی هم وقتی هواپیما اوج می گرفت پسر کاکل زری خودشو گوله میکرد و میومد

بالا طوری که احساس می کردم دارن قلبمو می فشارن. خلاصه به هر مصیبتی که بود هواپیما

نشست و موقع پیاده شدن چادر رو از سرم برداشتم و با طمأنینه از هواپیما پیاده شدم تو فرودگاه

باباحسین و عمو رضا و عزیزجون و مینا و امین اومده بودن استقبال، بالاخره این سفر پر چالش

هم به خیر گذشت البته از صدقه سری دایی احسان اگه اون نبود ممکن بود اصلاً نتونم بیام و

گرفتار بشیم باید بگم فرشته نجات ما بود بنابراین تا آخر عمرم مدیونشم همیشه براش آرزوی

سلامتی وداشتن دل شاد می کنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)