کوروشکوروش، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

کلبه خاطرات کوروش

در آستانه ماه نهم بارداری

وقتی اومدم تهران آخرای هفته 32 بود بعد از مراجعه به خانم دکتر میرفندرسکی و کسب اجازه از ایشون هفته ای سه مرتبه به استخر بیمارستان می رفتم و در آنجا تحت نظر مربی نرمش میکردیم همه چیز خوب پیش می رفت... وقتی اومدم تهران آخرای هفته 32 بود بعد از مراجعه به خانم دکتر میرفندرسکی و کسب اجازه از ایشون هفته ای سه مرتبه به استخر بیمارستان می رفتم و در آنجا تحت نظر مربی نرمش می کردیم همه چیز خوب پیش می رفت...   ...
20 ارديبهشت 1392

خداحافظی از همکارا و پرواز به تهران

روز موعود فرا رسیده بود باید چند ساعتی به محل کار می رفتم و از همکارا خداحافظی می کردم آخه امشب پرواز دارم .... صبح روز چهارشنبه 91/8/10 رفتم به محل کار و شروع کردم به خداحافظی از همکارام و با بعضیاشون چند تا عکس یادگاری هم انداختم چندتایی هم خودشون به دفترم اومدن و خداحافظی کردن نیروی خدماتی مون هم اشک می ریخت راستش دل خودمم یه جورایی گرفت بعدشم رفتم خونه و مابقی کارای خونه رو انجام دادم بعد از ظهر بود که ریحانه جون اومد یه دست لباس که به عنوان کادو گرفته بود برات آورد ، دست گلش درد نکنه. یه دو ساعتی مونده بود به پرواز که با خاله عشرت رفتیم فرودگاه تو راه بودیم که دایی احسان گفت کجایی من اومدم فرودگاه نمی بینمتون ...
7 ارديبهشت 1392

لمس وجود نازنیت

در تاریخ 3 آبان 91 وقتی رفتم خونه خیلی خسته بودم بنابراین روی مبل دراز کشیدم تو یه لحظه احساس کردم که داره به قلبم فشار میاد انگار قفسه سینه ام تنگ شده بود از جام بلند شدم وقتی شکمم رو لمس کردم دیدم یه برآمدگی بیرون زده، خواهرم رو صدا زدم گفت احیاناً سرشه وای خدا داشتم عزیز دلمو لمس می کردم بعد از چند دقیقه نوازش کردن محو شد ولی حس قشنگی رو برام به یادگار گذاشت تو اون لحظه دلم می خواست سفت در آغوشم بگیرمت و فشارت بدم. ...
7 ارديبهشت 1392

انجام تدابیرلازم جهت رفتن به مرخصی

  دیگه کم کم داشتم به هفته 32 نزدیک می شدم باید یه فکرایی برای مرخصی هام  و کارام میکردم آخه میخواستم 15 روز از مرخصی استحقاقی و 15 روز هم از مرخصی استعلاجی استفاده کنم که برای مرخصی استعلاجی می بایست از دکتر مجوز میگرفتم بنابراین....   در تاریخ 20 مهر ماه بابا و خاله عشرتت اومدن پیشم .بابایی و خاله عشرت شروع کردن به جمع کردن وسایلی که می بایست باخودمون به تهران می بردیم  و چون بابا با ماشینمون می خواست بره باید اونا رو با خودش  می برد و سایر لوازم را هم تقریباً جمع و جور کردیم تا تکلیفمون مشخص بشه و در تاریخ 91/07/24 هم وقت چک پزشکی ماهانه داشتم از خانم دکتر محسنیان  که هم سلامت من و جن...
7 ارديبهشت 1392

شرایط سخت زندگی

  کوچولوی دوست داشتنی من، لازم دیدم که کمی در مورد شرایط سخت زندگیمون برات بنویسم.... کوچولوی دوست داشتنی من، لازم دیدم که کمی در مورد شرایط سخت زندگیمون برات بنویسم .وقتی که شکوفه وجود نازنیت درباغ دل مامان شکوفا شد باباییت هشت ماه بود که به بوشهر منتقل شده بود ولی بخاطر مسافت دورش تا بندرعباس و اینکه بتونه بیاد به من سر بزنه مأموریت گرفت برای منطقه جاسک بنابراین من این دوران را به تنهایی در منازل سازمانی محل کارم سکونت داشتم. البته از حق نگذریم چند تا از همکارای خوب مامان که واقعاً در حق من برادری و خواهری را تمام کردند، به همین دلیل برای شما هم میشن دایی و خاله های مهربون (دایی عزیز، دایی وحید، دایی احسان...
7 ارديبهشت 1392

جشن تولد مامانی به همراه گل پسر

    امسال در سالروز تولدم (28 شهریورماه )بابایی هم اومد پیشم تا جشن سه تاییمون تکمیل بشه از کادوی تولد هم که سنگ تمام گذاشت .برام کیک تولد گرفته بود با یه دسته گل بسیار زیبا ، وقتی از محل کار به خونه اومدم خیلی سورپرایز شدم.     اونشب بهمون خیلی خوش گذشت البته دوست داشتم که مهمون هم دعوت کنم ولی راستش شرایطم یه کم سخت شده بود و قادر به پذیرایی نبودم ولی با همین جمع دو نفرو نصفی، هم  جشن بی نقصی برام به یادگار گذاشت .فردای اونروز هم که برای خاله مرجان و خاله مریم کیک برده بودم دیدم که برام کادوهای با ارزشی گرفتن دستشون درد نکنه .عزیزکم شما که نبودی ،ولی من جات حسابی کیک...
3 ارديبهشت 1392

اولین تکان های پسر گلم

خدا رو شاکرم، رحمتش شامل حال من شد که در ماه رمضان این افتخار نصیبم گردد که بتوانم قرآن را در روز بیست و سوم ماه رمضان ختم نمایم. آن روز آرزو کردم که فرزند دلبندم در پناه خدای مهربان ،چشمانش با نور قرآن انس و جزء مقربین درگاه باریتعالی قرار گیرد.انشاءالله اولین تکانهای گل پسرم را در صبح عید فطر در حالی که توی هفته بیست و یکم بودم و برای چک پزشکی ماهانه به تهران رفته بودم، در منزل خا له عشرت اینا بعد از نماز صبح وقتی که در رختخواب دراز کشیده بودم احساس کردم بنابراین فوری برای بابا حسین اس ام اس دادم ، اونم کلی ذوق کرد  و گفت زودباش برو صبحانه بخور پسرم گرسنه اش شده ... یه موضوع جالب اینکه هر روز، دقیقاً حول و حوش ساعت ه...
1 ارديبهشت 1392