کوروشکوروش، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

کلبه خاطرات کوروش

شرایط سخت زندگی

1392/2/7 1:05
نویسنده : زهرا علیخانی
323 بازدید
اشتراک گذاری

 

کوچولوی دوست داشتنی من، لازم دیدم که کمی در مورد شرایط سخت زندگیمون برات بنویسم....

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

کوچولوی دوست داشتنی من، لازم دیدم که کمی در مورد شرایط سخت زندگیمون برات

بنویسم .وقتی که شکوفه وجود نازنیت درباغ دل مامان شکوفا شد باباییت هشت ماه بود

که به بوشهر منتقل شده بود ولی بخاطر مسافت دورش تا بندرعباس و اینکه بتونه بیاد به

من سر بزنه مأموریت گرفت برای منطقه جاسک بنابراین من این دوران را به تنهایی در منازل

سازمانی محل کارم سکونت داشتم. البته از حق نگذریم چند تا از همکارای خوب مامان که

واقعاً در حق من برادری و خواهری را تمام کردند، به همین دلیل برای شما هم میشن دایی

و خاله های مهربون (دایی عزیز، دایی وحید، دایی احسان ،خاله مرجان ،خاله مریم و سینا جون).

باباحسین  تقریباً ماهی یکبار به مدت پنج روز می اومد پیش مامان و بقیه اوقات من و تو با هم

تنها بودیم .البته وقتایی که تو خونه بودم خاله مریم و سینا جون (پسر خاله مریم) سعی میکردن

منو یه جورایی از تنهایی در بیارن،علاوه بر این به جهت اینکه خونه ما در داخل شرکت و خارج

از شهر بود، باید برای تهیه بعضی از چیزا به  شهر می رفتم که با اون شرایط برام ممکن نبود

بنابراین خاله ها و دایی هایی که اسماشونو برات نوشتم زحمتشو می کشیدن واقعاً ازشون

ممنونم و از شما پسر نازم می خوام که سپاسگزارشون باشی . البته خاله نرگس و خاله عشرت

اینا هر روز بهم زنگ می زدن واز احوالم جویا می شدن و از من می خواستن که اگه بهشون نیاز

دارم، بگم بیان ولی من نمی خواستم مزاحمشون بشم ....

خدای مهربونم همیشه نظر لطفش شامل حال من بوده و هست وانشاء الله خواهد بود که در

این مدت اتفاق خاصی برای من وتو نیفتاد ولی نازنینم نمی تونم دروغ بگم تنهایی خیلی اذیتم

میکرد . بعضی اوقات با خدای خودم خلوت میکردم. البته گل من کل زندگی من با پدرت سخت

و پر مشقت بوده ولی این دوران واقعاً به وجود بابات نیاز داشتم که...

این موضوع ادامه داشت تا اینکه پدرت برای گذروندن تحصیلات دوره عالیه از مهر ماه باید به

دانشگاه نوشهر می رفت و  این تنهایی من و مشکلاتم دوچندان میشدولی چه میشد کرد

فقط امیدوار بودم باباییت این موضوع را درک و سعی کنه به صور دیگه جبران کنه  یادم میاد

که در روز 91/06/30 پدرت می خواست بره تهران بنابراین صبح زود با هم رفتیم آزمایشگاه ،

چون در ماه هفتم می بایست تست غربالگری گلوکز انجام می دادم و بعد از اون هم من وبابا

رفتیم راه آهن و تا زمان حرکتش هنوز وقت داشتیم بنابراین رفتیم ساندویچ خریدیم با هم نشستیم

خوردیم واقعاً چسبید بعد هم از هم جدا شدیم البته بابا کلی تاکید کرد که با ماشین یواش

برم ولی وقتی اومدم تو جاده اسکله شهید رجایی دیدم که نمیشه یواش رفت خلاصه پا رو

گذاشتم رو گاز و با سرعت 120 رفتم خونه چون زود رسیدم گذاشتم کمی گذشت بعداً به

باباییت زنگ زدم گفتم من رسیدم که نگران نشه اینم یه نموره از شیطنتهای مامانی بود، چی

کار کنم پیش میاد دیگه.

                                                   

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)